گل سرخ ناگفتنیهایمان پژمرد
نویسنده: بردیا محبی صمیمی
زمان مطالعه:6 دقیقه

گل سرخ ناگفتنیهایمان پژمرد
بردیا محبی صمیمی
گل سرخ ناگفتنیهایمان پژمرد
نویسنده: بردیا محبی صمیمی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
«راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند.»
شب رسید و باز با خودم تنها شدم. نمیدانم چه سحر و جادویی را شب آبستن است که بهمحض رسیدنش، این هجمه از درخودتبعیدی و ناگفتنیها را در وجودم صحنهپردازی میکند. تا بوده همین بوده است؛ شبها را بهامید زدایش خستگیهای غبارآلود روز چشمانتظاریم و شب به خود در تشدید نوعی بدیع از این روحفرساییهای غمانگیز و بهاصطلاح فلسفی نقش بازی میکند. من اما میگویم که این نقشآفرینی، زاییدهی قوای خلاقهی ذهن خود ماست که وقتی خورشید تابان واقعیاتش، غروب میکند و آسمان شباندوده میرسد. با کلید جادویش قفل سخنان ناگفتهی ما را با خود و دیگرانی که در خواباند میگشاید.
قضا را چنین آمد که پس از مدتها، عینک ایدئالیستیِ خودمان را به گوشهای بیندازیم و از چنین مرام دُنکیشوتواری در قلمفرسایی صرفنظر کنیم تا مبادا که به گناه پهلوان سرگردان و نجیبزاده در دیدار و دشمنپنداری آسیابهای بادی دشت و دمن گرفتار آییم. عجالتاً اینجا به ملاقات ناگفتنیها و رازهایی میرویم که مرئیات و نامرئیات اجتماع-این بهظاهر فراساختار منظم و ماشینی- به گوش ما زمزمه میکنند که: «این راز تنها مال توست، شتر دیدی ندیدی!» یا: «برتو باد پنهانکردنِ اندرونیاتی که من آنَش برنتابم!» اجتماع البته آنقدر ادبی نطق نمیکند؛ بحث سر انضباطی عصاقورتداده است که موجبات ارادهزدایی از اعضایش را فراهم میآورد. عرفها و هنجارهایی را چنان با قاطعیت جلوی پایشان میگذارد که گفتی آنها از یاد بردهاند که خودشان آن عرفها و هنجارها را بهوجود آورده و پیش از آنها ساختاری نبوده است که حالا از خودشان مستقل شده باشد، درحالیکه رازِ پنهان از اجتماع چیزی جز یک انتخاب اجباری از صدقه سر تابوانگاریهای پدیدههای گونهگون اجتماعی نیست. فیالواقع میتوان نتیجه گرفت که این یک چرخهی لایتناهی و مدور بین کنشگر و محیط متضمن کلیت اوست. یعنی که او طبق چارچوب و سازههای مفروض محیطش کنشگری کرده و هم اوست که آن سازهها را بهمدد عمل در مدار آنها یارای دوام میبخشد. باری در همین حین، برای خواننده مسئله پیش میآید که ای نگارندهای که بیمهابا بر اجتماع بهعنوان یک عامل جبری و تحدیدگر تاخت میکنی؛ نقش راز را در این چرخهی دوار نشان بده! میبایست اذعان کرد که راز بهمثابه یک اصل جاری در این چرخه جایی ندارد؛ بلکه راهی خارجی از آن است که توسط کنشگر برای پوشاندن و اختفای تخطی و انحرافش از آن مدار بهکار گرفته میشود. به زبان سادهتر، کنشگر پایی میلغزاند و در جایی خلاف تابوهای مطروحه در محیطش که از سایر محیطها متفاوت است، رفتار میکند و از مدار همیشگی منحرف میشود. او میداند که این کارش تابوشکنی بوده و از آنچه که نباید، گفته یا آنجور که نباید، رفتار کرده است. پس آن کنش خلاف جهت رازیست که بهتر است نهفته ماند! برخی البته فعلیتیافتنِ راز را منوط به حضور نگاه دیگر کنشگران میدانند و اصولاً کاری که دور از چشمان خیرهی «همگانِ ساختارسازِ اجتماع» انجام گیرد را درخور راز بودن نمیدانند. اما آنچنان که تفکر، کنش فرد با خود و محوریت نفس خویش است، میتوان راز را نیز مستوجب داشتن نمودی درونی دانست. از آن جهت که ما در تنهایی نیز، چه آنکه ناخودآگاه، از پرداختن درونی به یکسری مسائلِ بهنظر ممنوعه خودداری میکنیم، حرمت راز بودنش را نگاه داشته، مقدسش میداریم و جرئت اندیشیدن به آنها را پیدا نمیکنیم. تکرار مکررات است اما میبایست گفته شود که این روند برای مدت مدیدیست که بشر را در گیرودار گفتن یا نگفتن کرده و از وقتی بشریت به زبان قائل آمد، فهمید که میبایست چه بگوید یا در صورت اضطرار چه نگوید. گفتن بهمثابه بودن داعیهایست که نه متعلق به امروز و فردا که متعلق به دیروزها، امروزها و فرداهای بشریست که البته؛ خود بشریت و اعضای تشکیلدهنده آناند که تصمیم میگیرند چه چیزی باید گفته شود و چه چیزی نباید گفته شود. اما ناگفتنیها را تا بدانجا پیش بردهاند که گاهی آنقدر نمیگوییم و نمیگوییم که زیر فشار گویای ناگفتنیها خرد میشویم و از اینکه کسی به ما نگفته بود گل سرخ ناگفتنیهایمان عاقبت روزی خواهد پژمرد؛ احساس نیستی و پوچی میکنیم.
من اما نافی این قضیه نیستم که هر سخن جایی و هر نکته مقامی داند؛ بلکه تنها و تنها باورمندم که انسان نمیبایست نقش فعال و پویای خودش را در تعیین کموکیف آنچه که هست نادیده بینگارد. چه آنکه پردهپوشیهایی که در طول عمر طولانی تاریخ شده، سرنوشت بشریت یا کشوری را به ژرف تباهی و فنا محکوم کرده باشد و ناگهان، مثل بشکهی باروتی که از بارقهی جرقه میترکد، رازی فاش شود و مردم حریممدارش را از جور حاکمان رهایی بخشد.
14 ژوئیهی سال 1789 بود که بعد از فتح باستیل، این نماد سلطنت فاسد در پاریس، یکی از انقلابیون در بیرون از ساختمان باشکوه عهد باروک زندان، فریاد میزد که: «بیایید با رودهی آخرین کشیش، آخرین پادشاه را حلقآویز کنیم!» آن یکی از آن طرف با شادی توام با شور انقلابیاش فریاد میزد که: «نه شاه، نه کشیش، نه اشراف!» جملگی هم با اشتیاق به سخنانش گوش میدادند، هورا میکشیدند و به نیت صحهگذاشتن بر این شعائر، با صدای بلند تایید میکردند. فشار درونی برآمده از پنهانکردن تباهکاریهای لوئی شانزدهم و اعیان دربارش، رانتخواری و دینفروشی کشیشها و اسقفها جان مردم را به لب رسانده بود. آنچه برای مدتی مدید راز بود از پرده بیرون افتاد، آنچنان که عارف قزوینی در عصر مشروطهی خودمان و همان حالوهوای شرقی استبداد گفت: «برون شد از پرده راز!» ایرانِ آن زمان هم گرفتار رازداری هولناک از تابوهایی به درازنای قرنهایی آمده بود که در آن سلسلههایی کوتاهمدت یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند؛ بدون آنکه نهادهایی دائمی و مانا در جامعهی ایرانی ایجاد کرده باشند. پادشاه تابویی مقدس بود که شکستنش اهانت به دین و کیش شرع بهشمار میرفت، رازی بود که مردم میبایست قداستش را نه خدشهدار که حتی به آن فکر هم نکنند که مبادا دچار تشکیک در آدمیت و تجسد زمینیِ این موهبتِ بهظاهر خدادادی شوند.
اما پایان طرح بحث را اینطور عنوان میکنم که اگر کسی زبان به پرده دری زمینیبودنِ شاه و یکسانبودنش با رعیت در برابر قانون نگشاده بود، آیا هرگز فرمان مشروطیت 1285 هجری خورشیدی صادر میشد؟ انقلاب فرانسه چطور؟ آیا اگر مردم فرانسه رازداران ظاهراً خوبی بودند، این حرکت مهر پایانی بر سلطهی طولانیمدت کلیسا و فساد مطلقهای که سلطنت در آن کشور پدید آورده بود، بهحساب میآمد؟
پس، رازداری در ارتباط با تابوهایی که در اجتماع توسط عرفها و هنجارها، و حتی ارزشها تعیین میکنند یک کیفیت متغیر و انسانی به شمار میرود؛ نه کیفیتی که نحوهی کنشگری انسان را تعریف کرده، او را منفعلانه به پردهپوشیهای سرنوشتساز، یا سرنوشتسوز محکوم گرداند.

بردیا محبی صمیمی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.